آيا انسان خيّر وجوان مردي خواهد پيدا شد كه....
اسدالله جعفري اسدالله جعفري

بنام خدا

 

 

Jafari1354@walla.com

Jafari.asadollah@gmail.com

صداي پايش آهسته بگوش مي رسيد ،از جايم برخواستم وروي پله ها ايستادم،او آهسته بالا مي آمد،دست راستش را روي ديوار مي ماسيد،دست چپش را دور كمر حلقه كرده بود ورنگش به رنگ نارنج بود.

آهسته بالا مي آمد،وتصوير مبهم در ذهن من نقش بست واو با هر قدمي كه بر مي داشت وپله ي را مي پيمود اين تصوير مبهم ذهن من روشن وروشنتر مي شد.

او آهسته با لا مي آمد وتنش را به زحمت حركت مي داد ودست راستش را روي ديوار مي ماسيد ودست چپش را دور كمر حلقه داشت وآهسته با لا وبالاتر مي آمد وتصوير مبهم ذهن من روشن وروشنتر مي شد.

اوآهسته گفت:

 بي بي هست؟

گفتم بيا بالا، هست.

به آخرين پله كه رسيد ،ايستاد ودستش را از روي ديوار ودور كمرش رهانيد وچادرش را كمي بالا داد  وتار هاي مويش را پس زد وچادرش را مرتب كرد وگفت:

آقاي جعفري سلام.

مِن مِن كُنان گفتم عليك السلام!

بعد راهنماي كردم به طرف اطاق بي بي وگفتم:

بفرماييدخانه بي بي بينشينيد،بي بي رفته است پائين ،چند لحظه بعد مي آيد.

او به سمت اطاق بي بي چرخيد ،احساس كردم كه كمرش كمي تاب دارد وگامهايش راسنگين بر مي دارد.

به اطاقم بر گشتم وكتاب «هرم هستي » نوشته آيت الله دكتر مهدي حائري يزدي را دوباره شروع به مطالعه كردم.

هر سطري از كتاب را كه مي خواندم، تصوير ناشناس ومبهم ، آزار م داد ه ذهنم را از هستي شناسي به تصوير شناسي سوق مي داد.

كتاب را رها كردم ،با پشت دراز كشيدم وچشمانم را روي هم گذاشتم ودر تصوير مبهم ومه آلود ذهنم،  خيره خيره نگاه مي كردم وتصوير تاريك وروشن مي شد.

به گذشته هاي دور بر گشتم 25 سال قبل آنگاه كه كودكي نابالغ بودم وهم بازي هاي دختران.

به بيست وپنچ سال قبل برگشتم دنياي كودكي وبازي هاي كودكانه وجست وخيز هاي شاد دوران كودكي در لابلا ي سبزه ها ودرختان .

تصوير همچنان تاريك وروشن مي شد ، من در اين تصوير مه آلود، خيره خيره نگاه مي كردم ، تصوير همچنان تاريك وروشن مي شد وتاريك وروشن و روشنتر وروشنتر....

تصوير مبهم، يكباره روشن وروشنتر شد ومرا به بيست وپنچ سال قبل برد وكودم كرد .

كودكي بازي گوشي نبودم تازه مادرم از دنيا رفته بود ويتيمي بر كودكيم اضافه شده بود.

بر پشتم دراز كشيده بودم ودردنياي كودكي با خواهرم بازي مي كردم او چهار سال از من كوچك تر بود وگاه گاهي از من مي پرسيد :

اَبَي«برادر»آيِه ازمو كجا رفتك؟«كجا رفته است»

مي گفتم:

خُوارَكُم !ايِه از مُو،ده پيش خدا رفتك.

اما تصوير ذهن من، همچنان مبهم بود وتاريك وروشن ، تاريك وروشن وتاريك وروشن مي شد.

بر پشتم دراز كشيده بودم وبه بيست وپنچ سال قبل برگشتم وكودك شدم وفارغ از غمي جهان، بازي كودكانه مي كردم وبا دختران وبچه هاي قريه بازي مي كرديم ودر ميان گندم زاران وعلف زاران وبر طرف جوي باران جست وخيز داشتيم.

كودك شده بودم ودر ميان دختران وبچه هاي قريه جست وخيز داشتم كه ناگاه تصوير مبهم ذهنم، روشن وشفاف شد وبدل به دخترك شادي گرديد كه قد كوتاه داشت .چشمانش زاغي وگرد ، رنگ صورتش خرمايي ، بينيش نه باريك وبلند ،  ونه پهن وبد ريخت، مويش سياهِ سياه وپر پشت وحلقه حلقه بود.

كودك شده  بودم وخود را در ميان دختران وبچه هاي قريه مي ديدم ديگر آن تصوير،  مبهم نبود وتاريك وروشن نمي شد بلكه اين خود تصوير بود كه شانه به شانه من راه مي رفت ، مي خنديد ، چرخ مي زد ، باد پراهن چين چين وگلدارش را دور پايش مي چرخواند.

ديگر تصوير مبهم نبود وتاريك وروشن نمي شد بلكه اين خود نيكبخت بود كه شانه به شانه من راه مي رفت ومي خنديد وشمالك گيسو ي سياه وبلند وگيرك آزينش را روي قرص ماه رويش موج خيز مي كرد.

برپشتم دراز كشيده بودم وكودك شده بودم ودر ميان دختران وبچه هاي قريه بازي مي كردم وجست وخيز داشتم:

 من، صمد،ا سحاق،تقي،امين،...طاهره،سليمه،منيژه،معصومه،آتيكه،حوا..... ونيكبخت

نيكبخت، آري نيكبخت،كمي تنم لرزيد ونا خود آگاه نجواكنان گفتم:

 نيكبخت؟

آيا اين همان نيكبخت است؟دختر شاد وخنده رو؟اين همان نيكبخت است كه برادر كوچك خود را پشتش كول مي كرد وسر زمين ها مي رفت با دختران وبچه هاي آبادي  بازي مي كرد؟

به چند لحظه قبل برگشتم :

 او آهسته بالا مي آمد،دست راستش را روي ديوار مي ماسيد،دست چپش را دور كمر حلقه كرده بود ورنگش به رنگ نارنج بود و تنش را به زحمت حركت مي داد.

گفتم چه شده وبر سر او چه آمده است كه  اين سان پژمرده وغمين ولاغر ونحيف شده است ؟ودر اين چند سالي كه نديد مش چه اتفاقي  افتاده است كه او اين سان نحيف شده است؟ اصلا مرا از كجا مي شناسد؟پس من چرا او را نشناختم؟

آري ،او كه، آهسته بالا مي آمد،دست راستش را روي ديوار مي ماسيد،دست چپش را دور كمر حلقه كرده بود ورنگش به رنگ نارنج بود و تنش را به زحمت حركت مي داد.

او همان نيكبخت  است همان نيكبخت  استا عيسي . همان نيكبختي كه روزي به قريه ما آمد. كودك يتيمي بود شاد وخنده رو با موهاي سياه وزنجيري وصورت خرما يي وچهار شانه با چشمان زاغي وگرد.

آري امروز نيكبخت را در حالي ديدم كه  بسيار نحيف وشكسته بود .باز دوباره كودك مي  شوم :

كودك بود م  تازه مادرم به رحمت خدا رفته بود وخاله سايه مهر خود را بر سر ما مي گستراند وسعي داشت كه غبار يتيمي  بر رخسارم ننيشيند.

در همان آغاز يتيمي من بود كه روزي مردي به قريه ي ما آمد كه دودختر ويك پسر داشت .

يك دخترش  بزرك  ، دخترديگر ش هفت وهشت ساله وبچه اش كودك بود.

دختر كوچك،  برادرش را پشتش كول مي كرد وميان آبادي راه مي برد.

بچه هاي آبادي فهميدند كه اين همسايه نو آمده در اين آبادي ،دختر كوچكش نامش نيكبخت است وآن زن خواهر بزرگ او وآن بچه ي  كه نيكبخت برپشتش كول مي كند وميان آبادي وسر زمين  ها مي گرداند،برادر كوچكش مي باشد كه مادر ش هنگام زايمانش به رحمت خدا رفته است.

نيكبخت هم بر همبازي هاي دختران وبچه هاي آبادي اضافه شد وما روز ها در ميان آبادي ،سر زمين ها،كنار دريا،لب جوي ها،ميان باغ ها...باهم بازي مي كرديم.

نيكبخت هميشه برادرش را پشتش كول مي كرد وكمتر بازي مي كرد .

نيكبخت با طاهره وسليمه از همه بيشتر دوست وهمبازي بود.

با اين كه نيكبخت دختر گوشه گير بود وبرادرش را بر پشتش كول مي كرد و از بچه ها ودختران كنار ايستاده مي شد وخاموش نگاه مي كرد،دختر خوش خنده وشاداب بود .خواهربزرگش لباس تميز بر تنش مي كرد وگيسو هايش را مرتب شانه مي كرد وبا گيرك  زيور مي بخشيد واين بر زيباي او مي افزود.

نيكبخت كم كم بزرك وبزرك تر مي شد واو هر چه بزرك وبزرك تر مي شد من كمتر مي توانستم همبازي او شوم واو با هر وجب قدي كه مي كشيد برزيبايي وخنده روي يش افزوده مي شد.

نيكبخت بزرك شده بود آنقدر بزرك كه احساسات جنسيش  بر رخسارو پيكر چهارشانه اش نمايان بود وخنده ها وراه رفتن ها ونوع آرايشش هم عوض شده بود وبرادرش هم ديگر آنقدر بزرگ شده بود كه ديگر نيازي نبود كه نيكبخت او را مثل هميشه بر پشتش كول كند وسرزمين ها ببرد ونتواند بادختران هم سين وسال هايش بازي كند.

اوبزرك وبزرگ تر مي شد ومن هم بزرگ وبزرتر وبا هر وجب قدي كه مي كشيدم از دختران آبادي دور ودور تر مي شدم.

روز گار بگونه ي چرخيد كه ما از آن آبادي به آبادي ديگر كوچ كرديم واز آنجا به سوي ايران آمديم ومهاجر شدم ودر مشهد رحل اقامت افكندم وطلبه شدم.

سال سوم مهاجرتم در مشهد بود  ،روزي شنيدم كه دولت كربلاي با خانواده اش به مشهد آمده است .

دريك نيم  روز گرم تابستان بود كه به خانه دولت كربلاي «خدارحمتش كند»رفتم تا همبازي هاي دوران كوديم :اسحاق وطاهره را ببينم.

همسر دولت كربلاي «خدا رحمتش كند»  زن بسيار مهربان وخوش مشرب وشيرين زبان بود وهمين كه من وارد خانه ايشان شدم ايشان مرا گرم در آغوش گرفت وصورتم را بوسيد وبا بغز واشك مي گفت:

خدا را شكركه  نمردم وبچه خواهر خودرا ديدم،خدا را شكر بچه خواهرم چقدر بزرگ شده ومرد شده واي كاش خواهرم زنده بود ومي ديد: اسدش چقدر بزرك وچگونه مردي شده است.

همسر دولت كربلاي مرا بسيار دوست داشت چون با مادرم خواهر خوانده ديني بودآن روز هم مرابسيار نوازش كرد وبرايم سنگ تمام گذاشت كه خدا بيامرزدش ويادش هميشه زنده وگرامي باد.

آن روزي كه من  خانه دولت كربلاي رفتم همبازي دوران كودكيم اسحاق نبود لذا خواهر خوانده مادرم همسر دولت كربلاي ،خطاب به دخترش طاهره گفت:

طاهره جان بيا ببين كه آمده ؟اسد،جان خاله شي آمده.

وقتي طاهره از در وارد شد، دختر رشيد وبلند بالاي ديده  شد.

خاله ام «خواهرخوانده مادرم» به دخترش طاهره سفارش كرد كه از بچه خواهرم وبچه خاله خو خوب پذيرايي كن وبراي اسد جان ،چاي بيار ومن تا بازار مي روم باز زود برمي گردم .

خاله ام وقتي خانه را ترك مي كرد خطاب به من گفت :

جان خاله شي هوشكني ظهري نروي ها!تو همين جا با طاهره بينشين وصحبت كن من زود بر مي گردم.

طاهره ديگر دختر بزرگ شده بود ومثل يك خانم باشخصيت شده بود ومن هم يك طلبه بسيار مأدب ومتشرع بودم وبا طاهره بسيار مأدب وبا حرمت صحبت مي كردم.

از طاهره، اول از همه احوال نگار دختر برات را پرسيدم چون در دوران نوجواني وآن هنگامي كه زمستان ها در منبر«حسينيه» پيش آخوند قريه مان  مكتب مي خوانديم با هم دوست بوديم وهمديگررا بسيار دوست داشتيم و هرچه داشتيم با هم قسمت مي كرديم.نگار هميشه در كنار من مي نشست ودرس هايش را از من سؤال مي كرد.

طاهره گفت:

 نگار سال بعد از رفتن شما، از آبادي رفت ديگر من از ايشان خبر ندارم.

دومين كسي را كه از طاهره پرسيدم همين نيكبخت بود.

طاهره گفت :

نيكبخت با بابايش ايران آمده است .

گفتم كجا است ؟جايش را بلد هستيد ؟

گفت نه .

***

من نيكبخت را هرگز نديدم تا اين كه روزي او را در خانه فاميلم مرحوم حسين داد غلامي ديدم كه با طاهره دختر خاله ام آمده بود خانه ايشان.

اول نشناختم چون سال ها مي گذشت كه ايشان را نديده بودم.

طاهره گفت :

اسد،اين دختر را مي شناسي؟

كمي نگاه كردم ،نشناختم.

گفتم نه.

طاهره بلند خنديدوگفت:

اين همان نيكبخت دختر استا عيسي است .چطور نمي شناسي؟مگر تو ازمن  نمي پرسيدي كه استا عيسي كجا است.حالا چطور نمي شناسي؟

آن روز كه من نيكبخت را ديدم ،نيكبخت دختر جوان ودم بخت بود باهمان شادابي وخنده روي دوران كودكي اش با اين فرق كه ديگر مثل گذشته گيسوان سياه وپرپشت وحلقه حلقه اش را تا خيزشگاه سينه اش رها نمي كرد بلكه چادر سياه وچارقد برسرداشت وچهره اش چون سيب نو رس تازه ي تازه بودوقد ش كمي بلند شده بود وهمچنان چهار شانه ودوست داشتني بود.

دوباره روز گار بگونه ي چرخيد كه من  سال ها در تهران وقم ماندگار شدم ونيكبخت را نديدم واز دور را دور مي شينيدم  كه شوهر كرده است ودر اولين ازدواجش شكست خورده و با پدر وبرادرش سر كوره هاي آجرپزي وسرزمين ها وباغ ها كار مي كنند.

نمي دانم روز گارچه بازي هاي دارد ؟آنروز كه نيكبخت كودك بود،  مادر كوچك براي برادرش بود واو را در نبود مادرش مادري مي كرد ووقتي دخترجوان شد ...باز بايد مادري مي كرد واين بار خواهر كوچكش را كه ازهمسر دوم پدرش بود ودر آواني شير خوارگي از نعمت وجود مادر بي نصيب شد ه بود، بازهم بايد اين نيكبخت بود كه  اين خواهرش را  مادري مي كرد كه چنين هم شد.

راستي قضا وقدر وجبر واختيار ،قسمت،بخت،شانس،چيست؟

آيا خير وشر وجود دارد؟انسان مختار است يا مجبور؟چرا بعضي از انسان ها ازمادر بد بخت بدنيا مي آيد وبد بخت از اين دنيا رخت بر مي بندند؟وبعضي ديگر از انسان ها بدنيا نياده ماشين وخانه وحساب بانكي دارند ؟راستي اين ها با كدامين قرائت از عدالت خدا مي سازد؟ آيا واقعا خدا عادل است؟اصلا عدالت چيست؟و عدالت خدا چيست؟آيا خير وشر را خدا آفريده است وچرا؟

من  در مورد خير وشر وخدا ونظام هستي كتاب ومقاله بسيار خوانده ام وخودم نوشته هاي در باره جبر واختيار وخير وشر نوشته ام ودر نشريات چاپ هم شده است اما واقعيت اين است كه هنوز كه هنوز است اين سؤالات رهايم نمي كند وآنگونه كه بايد بدانم نمي دانم وگاه وقتي با اين گونه انسان ها برمي خورم اين سؤالات در جانم پنجه درمي  اندازدو بسيار آزارم مي دهد وواقعا نمي دانم كه راز خير وشر وقضا وقدر چيست؟

***

امروز كه بعد از سال ها نيكبخت را ديدم او بيمار وپژ مرده است .بيماري جوانيش را هم از او گرفته است ودختر سي  ساله را چون زن شصت ساله مي نمايد وبر پيشانيش چين هاي افتاده است كه رنج نامه تاريخ انسان است و تاريج نانوشته رنج يك ملت .

نيكبخت ديگر آن دختر شاد وخندان نيست كه برادرش را برپشتش كول مي كرد بلكه او اكنون بيمار است وروز گاري ستون فقرات او گهواره آسايش برادر كوچكش بود وامروز گهواره درد ورنج   ستم روزگا وتاوان جهالت نوجواني وجواني است.

موره هاي كمرش ازهم  فاصله گرفته ودرد جانكاه بر تنش چنگ انداخته است ودكتر ها مي گويند بايد عمل جراحي شود واگر نه بزودي زمين گير خواهد شد واو تا امروز آنقدر در سركوره هاي آجر پزي،سرزمين ها،باغ هاي ميوه  وپشت چرخ خياطي كار كرده است كه ستون فقراتش آسيب ديده است وتوان راه رفتن ونشستن وآرامش رااز  او گرفته است واو بايد استراحت مطلق داشته باشد وهرطور مي شود بايد عمل جراحي انجام دهد واگرنه براي هميشه زمين گير مي گردد .

اماوصداما كه عمل جراحي هم ممكين نيست چون هزينه نزديك به 5   ميليون تومان در پي دارد واو كه بيمارو ناتوان ونيمه زمين گير است نه شوهر دارد ونه پدرش توان كار دارد،پس  اين پول هنكفت را از كجا كند؟

آيا انسان خيّر وجوان مردي خواهد پيدا شد كه او را از اين رنج وسر نوشت همه  رنج ومحن رهايي بخشد؟

****

خيّرين  وجوانمرداني كه مايل به كمك به ايشان است آدرس ومشخصات ايشان را مي توانند با حرمت انساني از سايت كاتب هزاره در اختيار داشته باشد.


October 13th, 2008


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان